خدایا : «چگونه زیستن »را به من بیاموز ،« چگونه مردن» را خود ، خواهم دانست .
خدایا : رحمتی کن تا ایمان ، نام ونان برایم نیاورد ، قوتم بخش تا نانم را؛ وحتی نامم را در خطر ایمانم افکنم.
تا از آنها باشم که پول دنیا می گیرند وبرای دین کار می کنند ؛ نه آنها که پول دین می گیرند وبرای دنیا کارمی کنند . (از نیایشهای معلم شهید دکتر علی شریعتی)


قاصدک

ghasedak

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
 خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
 بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
 برو آنجا که تو را منتظرند
 قاصدک
در دل من همه کورند و کرند .بردار ازین در وطن خویش غریب
 قاصد تجربه های همه تلخ
 با دلم می گوید
 که دروغی تو ، دروغ
 که فریبی تو. ، فریب




دیدگانم همچون دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله می زد خون شعر


من

پری گوچک غمگینی را

میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نیلبک چوبین

مینوازد آرام، آرام

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه میمیرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.


الهی...

الهی توفیقم ده که بیش ازطلب همدردی، همدردی کنم بیش ازآنکه مرابفهمند دیگران رادرک کنم بیش ازآنکه دوستم بدارند، دوست بدارم زیرادرعطاکردن است که میستانیم ودربخشیدن است که بخشیده میشویم ودرمردن است که حیات ابدی می یابیم


وقتی دلت خسته شد...

وقتی دلت خسته شــد ،

دیگر خنده معنایی ندارد ...

فـقـط می خندی تا دیگران ، غم آشیانه کرده در چشمانت را نـبـیـنـنـد !

وقتی دلت خسته شــد ،

دیگر حتی اشکهای شبانه هـم آرامت نمی کنند ...

فـقـط گریه می کنی چون به گریه کردن عادت کرده ای !

وقتی دلت خسته شــد ،

دیگر هیچ چیز آرامت نمی کند به جز دل بریدن  و رفتن ...


هر بهار خجسته است ,زیرا مزین است به زیبایی خدایی. عطرش عطر خدایی و طراوتش طراوت الهی است. بهار لحظه به لحظه , دم به دم بانگ توحیدی وسبحان الهی خود را به گوش کائنات فرا میخواند وصلای حیاتی دوباره ونو را سر میدهد واین تکرار زیبا جلوتی است از آن جمال جمیل بی همتا که انسان را در طراوت بهاران ودر گستره سبزه زاران, با غنچه وگل به تماشای رستخیز می آورد,تا با سبزه;عشق و دوستی ومودت و شادمانی باغنچه ; تبسم و دلگشائی با گل; بوسه بر خاک کارگه صنع آن صانع بی بدیل زند. این بهاربه مانند آن بهار وهمه بهاران بر شما وخانواده ارجمندتان مبارک باد



نقاش...

زندگی مانند بوم سفید نقاشی است هر چه روی آن بکشی همان می شود . می توانی رنج و محنت روی آن نقاشی کنی و از طرف دیگر می توانی نقش شادی و خوشبختی در آن بیفکنی .
انتخاب به عهده توست .
به خاطر داشته باش خودت مسئول انتخاب هایی که میکنی هستی.

قابل توجه اونایی که همه چیز رو میذارن به پای شانس و قسمت و بخت و ....


خط به خطش نیاز به ساعت ها فکر داره

لحظه خطرناکی است لحظه ای که امید جای خود را به نا امیدی می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که عجله جای خود را به صبوری می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که همدردی جای خود را به طرد کردن می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که " ما " جای خود را به من و تو می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که پریدن جای خود را به خزیدن می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که نور جای خود را به تاریکی می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که انسانیت جای خود را به خوی حیوانی دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که بخشش جای خود را به خشم دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که درک و تأمل جای خود را به لجبازی می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که جمع بینی جای خود را به خود بینی می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که صلح جای خود را به جنگ می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که منطق جای خود را به سنت می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که معنویات جای خود را به مادیات می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که عشق جای خود را به هوس می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که شراکت جای خود را به خیانت می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که آشنائی جای خود را به غریبی می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که صداقت جای خود را به دروغگوئی می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که صفا و صمیمیت جای خود را به کینه می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که خیر رسانی جای خود را به شرارت می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که عقل و تفکر جای خود را به تقلید می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که زمان حال جای خود را به زمان گذشته می دهد
لحظه خطرناکی است لحظه ای که علم و منطق جای خود را به خرافات و رسوم می دهد


دیگه حس وبلاگ نوشتن هم نیست


خدایا! به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم. معلم شهید, دکتر علی شریعتی


مترسک

ای کاش میشد این روبان قرمز رو ترجمه کرد

دیوارای بلند و بی ترحم پنجره بسته و گریه ای گم...............

بلند شده صدای گریه ای گفت میگه فریب بوده نگاه های شوم.زنجیرای بسته و قلب خسته فرصت که میگن خیلی وقته که رفته

مترسک عاشق ولی پیاده.وابسته ی خسته و بی اراده.تو قصه ی سکوت و سادگیش تو قفس مزرعه های جاده. 

مزرعه گندم و تلخی باد مترسکه خسته و دل شکسته توی دلش پر از صدای فریاد کاش میرسید اون روزای گذشته


به صلیب صدا مصلوبم ای دوست تو گمان نبری مغلوبم ای دوست
شرف نفس من اگه شد قفس من به سکوت تن ندادم تا نمیرم بی کفن
نقاب از چهره ام بردار به آیینه نشانم ده سکوتم بدتر از مرگ است بمیرانم زبانم ده
بیا و جامه ی عصیان بپوشان بر صدای من که تنها سهم من اینست هراس بیصدا مردن


اخوان ثالث


پروانه ی در دامی افتاده که عنکبوتش سیر است .... نه میتواند پرواز کند و نه بمیرد.....!!!


کمک کمک کمک.......!!!

اینجا هم مثل همه جاهای دیگه شده.کلی کلوب با اسامی چرت وپرت و با فعالیت های الکی در این سایت هست در صورتی که من بخاطر انتقال تجربیات کمی که در همکاری با چند پروژه جی ای اس بدست آوردم تا حالا 4 بار تقاضای تاسیس کلوبی با عنوان جی ای اس که اگه بخوام راجع به اهمیتش بگم اگه ما تو واقعه زلزله بم اگر و تنها اگر ما این سیستم رو داشتیم شاید خیلی ها الان تو جمع ما بودن . ولی موافقت نمیشه اخه من به کی بگم


این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال 2005 شده. توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده و استدلال شگفت انگیزی داره : وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم، وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم، وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم... و تو، آدم سفید، وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی، وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای، وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی، و وقتی می میری، خاکستری ای... و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟


این منم حسرت نشینه لحظه ها..........!!

حسرت روزای رفته ...دلم بد جور گرفته


اون که از عاطفه دم زد ....

هر کسی به رسم دوستی قلب خستمو  شکستش .......

اون منم همیشه تنها اون همیشه تک ستاره یه غروب سرد پائیز که تو حسرت بهاره

با دلی غرق محبت سینه ای پر از صداقت پشت هر خنده ای خوردم خنجر تلخ رفاقت


خداحافظ.....
 
خداحافظ همین حالا، همین حالا که من تنهام خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام خداحافظ کمی غمگین به یاد اون همه تردید به یاد آسمونی که منو از چشم تومی دید اگه گفتم خداحافظ نه این که رفتنت سادست نه این که می شه باور کرد دوباره آخر جادست خداحافظ واسه اینکه نبندیم دل به رویا ها بدونیم بی تو با تو همین جسم این دنیا ،خداحافظ خداحافظ همین حالا خدا حافظ


نقاش....

هنرمندانی هستند که خورشید را به لکه ای زرد بدل می کنند و هنرمندانی که با نبوغ وهنرشان لکه ای زرد را به خورشید.


نقاش....
 
گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی .......با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید


نقاش...
 
مداد رنگی ات را بردار
برای گریه کودکی فقیر
سکه ای بکش طلایی
برای نگاهی خاموش و منتظر
جوانمردی نقاشی کن با سلاح راستی

مداد رنگی ات را بردار
و برای پنجره ابری من
دست هایی بکش آفتابی

در سرزمینی که باران را سراب می پندارند
تو قطراتی نقاشی کن همان مروارید
مداد رنگی ات را بردار و آسمان را
در پناه دو رنگ نقاشی کن
مداد رنگی ات را بردار...


نقاش....

عاشقی را شرط اول ناله وفریاد نیست تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست عاشقی مقدورهر عیاش نیست غم کشیدن صنعت نقاش نیست


نقاش....

زندگی هنر نقاشی کردن است بدون استفاده از پاک کن سعی کن همیشه طوری زندگی کنی که وقتی به گذشته برمیگردی نیازی به پاک کن نداشته باشی. بزرگترین سد در برابر صمیمیت این است که فکر کنیم دیگران نیز جهان رامانند ما می بینند به یاد داشته باش طرز فکر اشتباه به از دست دادن چیزهای بسیاری منجر می شود هر گاه در مورد چیزی تردید داشتی لبخند بزن


نقاش....

هیچ وقت
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
امشب دلی کشیدم
شبیه نیمه سیبی
که به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ ها
ناپدید ماند


بیکرانه
درانتهای هرسفر درآینه
داروندارخویش رامرورمی کنم
این خاک تیره این زمین پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان سرپوش چشم بسته ام
اماخدای دل درآینه جزدوبیکران
به جززمین وآسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام
کجا
ندیده ای مرا؟

ندیده ای مرا؟

ندیده ای مرا؟




رنگین کمان پاداش کسانی است که تا آخرین قطره زیر باران بمانند
 


ابرها می آیند .. ابرها می روند .. بگذار بروند .. بگذار بیایند .. تو اما آسمان باقی خواهی ماند .
 


خداوندا ارامشی عطا فرما تا بپذیرم انچه را که نمی توانم تغییر دهم
شهامتی تا تغییر دهم آنچه را که میتوانم ودانشی که تفاوت این دو رابدانم


آیا در این دیار کسی هست که هنوز

از آشنا شدن

با چهره فنا شده ی خویش

وحشت نداشته باشد»!؟